آن کیست کلای کج نهاده


بر بسته میان و برگشاده

بگشوده در شرابخانه


مستانه صلای عام داده

رندانه درآمده به مجلس


بر دست گرفته جام باده

سلطان خود و سپاه خویشست


گه گشته سوار و گه پیاده

در کنج دل خرابهٔ ما


گنجی ز محبتش نهاده

شاهانه به تخت دل نشسته


جان همچو غلام ایستاده

بر هر طرفش هزار سید


هستند خراب و اوفتاده